آسمان ابریست؛ و من جسم بیجان کودکی ۱۷ ساله را تصور میکنم که روی خاکهای خشکیده و سرد، به انتظار مانده است، به انتظار دستانی که از راه برسند و تکه پارههای استخوانها را به هم پیوند دهند. آنوقت زنگ خانه کوچکشان را که سالهاست مادر آنجا حسرت به دل خبری از فرزند، صبوری کرده، بزنند و بگویند: « بیا مادر، این هم پسرکت، زنده اگرچه نیست اما لااقل میدانی که این پایان چشم انتظاریست، حالا دیگر میدانی که جسمش کجاست! »
شاید هم پدر در را بگشاید؛ شاید او با موهایی که حالا سپیدی بر تمام تارهایش سایه انداخته، پشت در بیاید، اشکی از گوشه چشمش سرازیر شود و بگوید: « خدا را شکر، خدا را شکر که آمدی، خوش آمدی دردانه من! »
اما کسی نیست، هیچ کس نمیآید. روح پسرک از دور، ترد شدن و از هم پاشیدن جسمش را به نظاره مینشیند و شاید با خود میاندیشد که جاودانه شدن را باید به بهایی گزاف، از آن خود کرد؛ بهایی به قیمت ناشناس ماندن، گمنام شدن...
و ناگهان عدهای فرا میرسند؛ تکهای از پیراهن، قدری از پلاک شکسته به خشمِ گلوله و انفجار، یا هر نشانی از داراییهای مادیاش را برمیدارند، اشک میریزند و به گَرد نشسته بر آن، تیمم میکنند...
حال آن نشان کوچکِ بازگشته به وطن، صاحب هزاران مادر است، صاحب هزاران پدر، خواهر و برادر. مادرانِ چشم انتظارِ فرزند، تابوت را به آغوش کشیده و آن را با اشکهایشان غسل میدهند به اینامید که شاید پسرم باشد...
آسمان ابریست. به آسمان مینگرم و به روح بزرگ این شهید کوچک که در اجتماع بزرگ مادران، به خاک سپرده میشود میاندیشم: چقدر عاشقی زیباست.
ارسال نظر