بچه که بودیم یکی از موضوعات ثابت درسهای انشا نوشتن درباره آینده بود، اینکه وقتی از آب و گل درآمدیم می خواهیم چه کاره شویم و قرار است کجای دنیا بایستیم و سهممان از زندگی چه خواهد بود؟
دوران مدرسه برای بیشتر ما با آرزوی دکتر، مهندس، فوتبالیست، معلم و... شدن تمام شد. آن روزها برای ما جا انداخته بودند که هر کسی می خواهد مفید باشد باید لباس سفید پزشکی به تن کند، خلبان شود، سرکلاس درس با بچه های قد و نیم قد سروکله بزند، مهندس شود و با کلاه زرد خوشرنگ سر ساختمان به این و آن دستور بدهد.
آن روزها مفهوم مفید بودن و تاثیرگذاری برای ما با داشتن لباسهای اتوکشیده، جیبهای پر پول و استفاده از جملات قلمبه سلمبه گره خورده بود.
بچه که بودیم فکر می کردیم برای شاد و خوشبخت بودن همین که مهندس و دکتر صدایمان بزنند، کفایت میکند اما گذشت زمان همه چیز را تغییر داد.
روزها از پی هم گذشت و خیلی از ما نه خلبان شدیم نه پزشک و نه معلم. زمانه به ما نشان داد همه چیز آن طور نمی شود که ما دوست داریم و فکر میکنیم، روزگار به ما فهماند حس مفید بودن و خدمت به جامعه ربط زیادی به شغل ندارد.
حالا که بزرگ شدیم می فهمیم گاهی یک مکانیک، بنا و یا کارگر ساده میتواند بیش از یک پزشک مفید باشد. حالا که تارهای سفید لای موهایمان جا خوش کرده می فهمیم جامعه همانقدر که به دکتر و مهندس نیاز دارد به آدمهایی که در لباس رفتگری صادقانه خدمت میکنند و با عرق جبین نان سر سفره خانواده می برند هم نیاز دارد.
رفتگران زحمتکشان بی ادعایی هستند که با یک جاروی ساده کوچه و محله ما را تمیز و پاکی و سلامتی را به شهر هدیه میکنند.اگر به دور و اطرافمان خوب نگاه کنیم رد پای آنها را در همه جای شهر می بینیم. وجب به وجب کوچه ها، خیابان و پیادهروها با نوازش جاروی نارنجی پوشان دوست داشتنی خو گرفته اند.
رفتگران برای خدمت به مردم، وقت و بی وقت، شب رو روز و سرما و گرما نمی شناسند و چنان به کار خود مشغولند که اغلب مردم متوجه آمدن و رفتن آنها نمی شوند.
علی آقا یکی از همین دوست داشتنیهای کم ادعا است. کسی که 13 سال است لباس نارنجی به تن دارد و چنان با جارویش اخت گرفته که انگار هیچ چیز نمی تواند این دو یار شفیق را از هم جدا کند.
در جواب سوالهایم سرش را بالا نمی آورد و با لحنی آرام و شمرده از زندگی و کارش تعریف میکند. علی آقا شغلش را دوست دارد و میگوید بهترین لحظههای زندگیش گرگ و میش صبحهایی است که شهر خواب است و صدای جاروی او تنها صدایی است که درکوچه ها می پیچد.
رفتگر شهر ما دو دختر دارد و آرزویش این است تا بتواند شرایطی فراهم کند که فرزندانش درس بخوانند و برای خودشان کسی شوند.
علی آقای داستان ما از اینکه توانسته بعد از 20 سال یک خانه نقلی در کمالشهر بخرد خوشحال است و اعتقاد دارد اگر برکت این کارو دعای خیر مردم نبود شاید هیچ وقت نمی توانست خانه دار شود.
از این که در این شرایط درهم برهم دستش به جایی بند است و شغلی دارد تا بتواند نانی به خانه ببرد و شرمنده و زن و بچه اش نباشد شاکر است و می گوید به داده و نداده های خدا راضی ام و همین که سالمم و قوت کار کردن دارم، یک نان میخورم و به اندازه صد نان شکرگزارم.
در پاسخ به اینکه از کار کردن در شرایط سخت خسته نمیشوی، میگوید: من برای اینکار حقوق می گیرم و گلایه ای ندارم ولی ای کاش مردم کمی بیشتر به فکر من و امثال من باشند و زباله کمتری روی زمین بریزند چون واقعا تمیز کردن آشغالهای روی زمین به خصوص در فصول سرد کار خیلی سختی است.
وقتی از او پرسیدم که فکر میکند اگر مردم به شعار شهر ما خانه ما عمل کنند، بیکار میشود یا نه؟ لبخندی زد و گفت: اگر به این شعار عمل کنند دیگر هیچ جایی کثیف نخواهد بود و همیشه شهرمان تمیز میماند.
میگویم شهری که تمیز باشد احتیاج به رفتگر ندارد، نگاهی به آسمان میکند و جواب میدهد: خدای ما هم بزرگ است.بعد از 20 دقیقه با نگاه به چرخ دستی اش بهم میفهماند باید برود و به کارهای عقب مانده اش برسد. از پرسیدن بقیه سوالهایم صرف نظر میکنم و از علی آقا قول میگیرم یک روز وقت بگذارد تا گفت و گوی مفصلی داشته باشیم .
از پیشنهادم استقبال میکند و در حالی با لبخند بدرقه ام میکند ، صدای خش خش جارویش در خیابان میپیچد...
دوران مدرسه برای بیشتر ما با آرزوی دکتر، مهندس، فوتبالیست، معلم و... شدن تمام شد. آن روزها برای ما جا انداخته بودند که هر کسی می خواهد مفید باشد باید لباس سفید پزشکی به تن کند، خلبان شود، سرکلاس درس با بچه های قد و نیم قد سروکله بزند، مهندس شود و با کلاه زرد خوشرنگ سر ساختمان به این و آن دستور بدهد.
ارسال نظر