به گزارش پایگاه خبری کرج امروز، «خوارزمی» در مقتل الحسین و «خیابانی» در وقایع الایام نوشتهاند که در روز هشتم محرم، امام حسین (ع) و اصحابش از تشنگی سخت آزردهخاطر شده بودند؛ بنابراین امام (ع) کلنگی برداشت و در پشت خیمهها به فاصله نوزده گام بهطرف قبله، زمین را کَند، آبی گوارا بیرون آمد و همه نوشیدند و مشکها را پر کردند. سپس آن آب ناپدید شد و دیگر نشانی از آن دیده نشد. هنگامیکه خبر این ماجرا به عبیدالله بن زیاد رسید، پیکی نزد عمر بن سعد فرستاد که: «به من خبر رسیده است که حسین چاه میکَند و آب به دست می آورد. بهمحض اینکه این نامه به تو رسید، بیش از پیش مراقبت کن که دست آنها به آب نرسد و کار را بر حسین (ع) و یارانش سخت بگیر.» عمر بن سعد دستور وی را عمل کرد.
در این روز «یزید بن حصین همدانی» از امام (ع) اجازه گرفت تا با عمر بن سعد گفتوگو کند. حضرت اجازه داد و او بدون آنکه سلام کند، بر عمر بن سعد وارد شد. عمر بن سعد گفت: «ای مرد همدانی! چه چیز تو را از سلام کردن به من بازداشته است؟ مگر من مسلمان نیستم؟» گفت: «اگر تو خود را مسلمان میپنداری، پس چرا بر عترت پیامبر شوریده و تصمیم به کشتن آنها گرفتهای و آب فرات را که حتی حیوانات این وادی از آن مینوشند، از آنان مضایقه میکنی؟»
عمر بن سعد سر به زیر انداخت و گفت: «ای همدانی! من میدانم که آزار دادن به این خاندان حرام است، من در لحظات حسّاسی قرار گرفتهام و نمیدانم باید چه کنم؛ آیا حکومت ری را رها کنم، حکومتی که در اشتیاقش میسوزم؟ و یا دستانم به خون حسین آلوده گردد، در حالیکه میدانم کیفر این کار آتش است؟ ای مرد همدانی! حکومت ری بهمنزله نور چشمان من است و من در خود نمیبینم که بتوانم از آن گذشت کنم.»
یزید بن حصین همدانی بازگشت و ماجرا را به عرض امام (ع) رساند و گفت: «عمر بن سعد حاضر شده است شما را در برابر حکومت ری به قتل برساند.»
امام مردی از یاران خود به نام «عمرو بن قرظه» را نزد ابن سعد فرستاد و از او خواست تا شبهنگام در فاصله دو سپاه، با هم ملاقاتی داشته باشند.
شبهنگام، امام حسین (ع) با ۲۰ نفر و عمر بن سعد با ۲۰ نفر در محل موعود حاضر شدند. امام حسین (ع) به همراهان خود دستور داد تا برگردند و فقط برادر خود «عباس» و فرزندش «علیاکبر» را نزد خود نگاه داشت. عمر بن سعد نیز فرزندش «حفص» و غلامش را نگه داشت و بقیه را مرخص کرد.
در این ملاقات، عمر بن سعد هر بار در برابر سؤال امام (ع) که فرمود: «آیا میخواهی با من مقاتله کنی؟» عذری آورد. یکبار گفت: «میترسم خانهام را خراب کنند!» امام (ع) فرمود: «من خانهات را میسازم.» ابن سعد گفت: «میترسم اموال و املاکم را بگیرند!» فرمود: «من بهتر از آن را به تو خواهم داد از اموالی که در حجاز دارم.» عمر بن سعد گفت: «من در کوفه بر جان افراد خانوادهام از خشم ابن زیاد بیمناکم و میترسم آنها را از دم شمشیر بگذراند.»
حضرت هنگامیکه مشاهده کرد عمر بن سعد از تصمیم خود باز نمیگردد، از جای برخاست درحالیکه میفرمود: «تو را چه می شود درحالیکه بهزودی خداوند جانت را در بسترت بگیرد و تو را در قیامت نیامرزد. به خدا سوگند! من میدانم که از گندم عراق نخواهی خورد!» ابن سعد با تمسخر گفت: «جو ما را بس است.»
پس از این ماجرا، عمر بن سعد نامهای به عبیدالله نوشت و ضمن آن پیشنهاد کرد که حسین (ع) را رها کنند؛ چراکه خودش گفته است که یا به حجاز برمی گردم یا به مملکت دیگری میروم. عبیدالله در حضور یاران خود نامه ابن سعد را خواند، «شمر بن ذیالجوشن» سخت برآشفت و نگذاشت عبیدالله با پیشنهاد عمر بن سعد موافقت کند.
ارسال نظر