آن جمعه، بیست و سوم خرداد ماه، صبح زود بیدار شدم؛ هنوز در آرامشی عمیق سر میکردم. نور کمرنگ خورشید از لابلای پردهها داخل اتاق میتابید و سکوت، تنها همدم لحظات آغازین روز بود؛ اما این آرامش دیری نپایید: نگاهی به گوشی انداختم و با انبوهی از تماسهای از دست رفته روبرو شدم. قلبم فشرده شد؛ حسی غریب به من میگفت که اتفاقی ناگوار رخ داده است. هنوز نمیدانستم آن لحظات، آخرین دقایق آرامش و بیخبری من خواهد بود و از این پس، زندگیام با طعم تلخ نگرانی و اضطراب گره خواهد خورد...
با دستان لرزان، با یکی از شمارهها تماس گرفتم. صدای مضطرب خواهرم از پشت خط، خبر حمله به خاک وطن را با بغض اعلام کرد: "ایران... به ایران حمله شده..."
کلماتی که هرگز فکر نمیکردم در زندگیام بشنوم. من، یک دهه شصتی، که خاطراتم از جنگ به تصاویری محو و تماشای فیلمها و سریالها و گفتههای پدر و مادرم از آن روزها محدود میشد، ناگهان در قلب واقعیتی تلخ و دردناک قرار گرفتم. جنگ برای من همیشه یک مفهوم دور بود، روایتی از گذشتهای که گمان میکردم دیگر تکرار نخواهد شد. اما آن جمعه لعنتی، معنای واقعی جنگ، معنای تعرض به خاک وطن را با تمام وجود به من چشاند.
اولین فکری که مانند صاعقه از ذهنم گذشت، فرزندان وطن بود. آن کودکان بیگناه، آن جوانان پرشور، که تنها آرزویشان ساختن آیندهای روشن برای خود و سرزمینشان بود، اکنون قربانی جنگی ناخواسته شده بودند.
قلبم برای هر قطره خونی که ریخته میشد، برای هر جان عزیزی که از دست میرفت، به درد میآمد. چگونه میتوانستم آرام باشم وقتی میدانستم فرزندان این آب و خاک، بی هیچ گناهی، در آتش این درگیری میسوختند؟
و مردم سرزمینم... آنهایی که بعد از سالها فشار اقتصادی طاقتفرسا، بعد از ماهها دست و پنجه نرم کردن با ویروس منحوس کرونا و از دست دادن عزیزانشان، تازه نفسی تازه کرده بودند، حالا دوباره آواره و سرگردان شده بودند. چشمان نگرانشان، دور از خانههایشان، به اخبار دوخته شده بود،در به در دنبال خبری، کورسوی امیدی برای پایان جنگ و شاید امید به پایانی برای این کابوس!
حالا سوالی که مانند خوره روح و روانمان را میخورد این است: بعد از این چه میشود؟ آیا ایران دوباره آباد خواهد شد؟
حالا، بیش از هر زمان دیگری، معنای خاک وطن را درک میکنم. وطن دیگر فقط یک کلمه در کتابهای جغرافیا نیست، فقط نقشهای بر دیوار نیست. وطن یعنی ریشههای من، یعنی نفس کشیدنم، یعنی آرامش از دست رفتهای که دیگر نمیدانم کی به آغوشم بازخواهد گشت. وطن یعنی مردمم، یعنی اشکهای مادرم، یعنی نگاه مضطرب پدرم. وطن یعنی تمام گذشته و آیندهای که با این سرزمین گره خورده است.
آن جمعه، آرامش را از من گرفت، اما مرا با واقعیتی تلخ و در عین حال مفهوم عمیق عشق به وطن آشنا کرد. کاش این کابوس زودتر به پایان برسد و آرامش دوباره به خانههای مردمم بازگردد.
نگارنده: سمیه احمدی
ارسال نظر